قصه کودکانه موش، خروس و گربه
روزی روزگاری یک موش کوچولو و بی تجربه راه افتاد تا کمی توی مرزعه بگرده و سر و گوشی آب بده.
همینطوری که داشت راه میرفت و اطرافش رو نگاه میکرد یک خروس دید.
اون که تا حالا خروس ندیده بود،
با خودش گفت:
"وای چه موجود ترسناکی!
عجب نوک و تاج بزرگی!
حتما حیوون خطرناکیه. باید سریع فرار کنم."
بعد هم موش کوچولو دوید و رفت.
کمی جلوتر موش کوچولو به یک گربه رسید.
اون تا حالا گربه هم ندیده بود.
پیش خودش گفت:
"این چقد حیوون خوشگلیه!
عجب چشمایی داره.
چقدر دمش خوشرنگه."
همینطوری داشت به گربه نزدیکتر میشد که مامان موش کوچولو از راه رسید و سریع اونو با خودش به خونه برد.
موش کوچولو برای مادرش تعربف کرد که چه حیوون هایی رو دیده.