قصه کودکانه مورچه بازنشسته نمی شود
توی شهر مورچه ها،هیچ کس بیکار نبود و هر کس کاری می کرد. عده ای از مورچه ها مشغول کشاورزی بودند. کوشا یکی از مورچه های کشاورز بود. او همراه بقیه ی مورچه ها، برگ های گیاهان را می چید تا از آنها برای پرورش قارچ استفاده کنند.
کوشا با آرواره های قوی و دندان های تیزش، برگ ها را خیلی راحت می چید و از ساقه جدا می کرد و دوستانش هم آن برگ ها را به لانه می بردند و روی آنها قارچ پرورش می دادند تا همه ی ساکنان شهر از آن قارچ ها تغذیه کنند.
کوشا کارش را خیلی دوست داشت.او یکی از پرکارترین افراد شهر مورچه ها بود.
روزها یکی پس از دیگری گذشتند.کوشا دیگر نمی توانست به راحتی برگ ها را بچیند. او پیر شده بود و آرواره هایش دیگر قدرت و توانایی سابق را نداشتند.
شهردار شهر مورچه ها به او گفت:« تو در روزهای جوانی خیلی خوب کار می کردی و زحمت زیادی می کشیدی؛ حالا بهتر است بازنشسته شوی و استراحت کنی.به جای کارکردن، به باغ برو و گردش کن و از دیدن آسمان آبی و خورشید درخشان و گل های زیبا لذت ببر.»