قصه کودکانه قورباغه سبز
جنگل و مرداب، ساکت ساکت بود. سنجاب، دارکوب، جوجه تیغی و لک لک در حال چرت زدن بودند؛ اماقورباغه ی سبز، هنوز بیدار بود! او با دقّت، به این طرف و آن طرفش نگاه میکرد.
ناگهان...
ویز... ویز... ویز...
بیز... بیز... بیز...
وز... وز... وز...
یک مگس بزرگ نشست روی نوک دماغ سنجاب! سنجاب همانطور که چشمهایش را بسته بود، دستش را کوبید روی نوک دماغش.
مگس فرار کرد. دارکوب، جوجهتیغی و لک لک چشمهایشان را باز کردند. سنجاب دماغش را گرفت و گفت: «آخ... سوخت! مگس بدجنس!»