قصه کودکانه سیندرلا
یه دختر مهربون و خوشگل با پدرو مادرش زندگی می کرد یه روز مادر دختر قصه ما شدید بیمار شد بعد از مدت کمی هم درگذشت از اون به بعد دخترک بیچاره کاری جز گریه نداشت بنابراین باباش تصمیم گرفت که دوباره ازدواج کنه و براش یه مامان جدید بیاره بلکه هم اینجوری گریه دخترک کمتر بشه . نامادری دوتا دختر داشت بعد از رفتن پدر دخترک به مسافرت، نامادری و دوتا دختراش بنای بدرفتاری با اون رو گذاشتن اونا لباسای قشنگش رو از تنش درآوردند و لباسای کهنه و پاره تنش کردند. و وادارش کردن از صبح تا شب کار کنه تنها چیزایی که به عنوان غذا بهش می دادن یه تیکه نون و مقداری نخود بود اونها نخودها رو روی خاکسترها می پاشیدندو دخترک بیچاره مجبور بود که اونها رو یکی یکی جمع کنه و بخوره. ناخواهریهای بدجنس با تمسخر می گفتند. برو اونجا از روی خاکسترها بردار و بخور. اونها اسم دخترک بیچاره رو سیندرلا یعنی دختر خاکستر گذاشته بودند.
یکروز وضع بدتر شد. سیندرلا خبر غم انگیزی شنید و اون خبر خبر مرگ پدرش بود. مرگ پدر باعث شدش که نامادری اونو از اتاقش هم بیرون کنه و به اتاق زیر شیروانی که نمناک و تاریک بود بندازدش. روزها گذشت. تا اینکه یکروز دعوت نامه هایی از طرف حاکم شهر براشون اومد تا تو جشنی که حاکم برای پسرش گرفته بود شرکت کنند. ناخواهریها خیلی خوشحال شدند و هر روز وقتشون رو به انتخاب و تهیه لباس جشن می گذراندند. اونها کارت دعوت سیندرلا را توی آتیش انداختند و گفتند : سیندرلا چطور می تونی با این لباسهای کهنه و چاره به جشن بیای ها؟
اون شب دو تا خواهر به همراه مامانشون با بهترین لباسهاشون به جشن رفتند. پس سیندرلا هم تنهای تنها توی خونه بود.