قصه کودکانه درخت بی میوه
هدف از قصه امشب مهربونی و دوستی هست...
شروع داستان درخت بی میوه:
درخت سرو یه نگاهی به اطراف خودش انداخت ، جنگل پر بود از درختای کوچیک و بزرگ. روی هر درخت یه جور میوه بود آلبالو ، گیلاس ، زرد آلو و میوه های خوشمزه دیگه که روی درختا بودن. درخت سرو با ناراحتی گفت: کاش منم میوه ای داشتم تا مردم برای خوردن اون به من نزدیک میشدن و از شاخ و برگهام بالا و پایین میرفتن و با شاخه هام بازی میکردن. درخت سرو با این فکر ها خیلی ناراحت بود و احساس تنهایی میکرد. یه روز یه پرنده قشنگ و زیبا پر زد و روی شاخه سرو نشست و با دقت اطراف رو نگاه کرد. درخت سرو ازش پرسید: برای چی این طرف و اونطرف رو نگاه میکنی؟ پرنده گفت: خیلی وقت هستش که دنبال جایی میگردم تا لونه خودم رو اونجا درست کنم.