قصه خیاطی که خانه می دوخت
یکی بود و یکی نبود. یک خانم خیاط بود که خانه می دوخت. خانه ها را با پارچه های رنگارنگ می دوخت و در و پنجره هایش را با زیپ و دگمه قفل می کرد.
روزی، تنگ غروب خانم خیاط نشسته بود توی خانه ی پارچه ایش.
داشت نان و پنیر و سبزی می خورد. یک دفعه دید که چه بوی خوبی می آید!
زیپ پنجره ی نارنجی اش را باز کرد. سرش را بیرون کرد و بو کشید و گفت:
« به به! بوی شکوفه های بهاری است ... ای داد بیداد! فردا بهار می آید
و من هنوز لباس نو ندوختم. » و دوید سر صندوق پارچه هایش.
فقط یک پارچه ی نارنجی ته صندوق باقی مانده بود. نشست و تا آخر شب،
پیراهنی قشنگ دوخت. اما هنوز یک آستینش مانده بود که پارچه تمام شد.
خانم خیاط گفت: «حالا این وقت شب، پارچه از کجا بیاورم؟
فردا هم که بهار می شود. »
یک دفعه پنجره ی نارنجی به حرف آمد و گفت: «من را آستینت کن! یکی دو شب خانه ات بی پنجره بماند که آسمان به زمین نمی آید. بعداً برو بازار و نیم متر
پنجره بخر! »
خانم خیاط هم گفت: «باشد. »
پنجره را شکافت و آستین پیراهنش کرد.
خوش حال شد و دراز کشید و آن قدر به سوراخی که جای پنجره بود، نگاه کرد تا خوابش برد.
نصف شب باد آمد. باد سوراخ را که دید، خوش حال شد.
تند شد و طوفان شد و های و هوی توی خانه آمد.
خانم خیاط با های و هوی طوفان از خواب پرید.