قصه کودکانه خواب زمستانی درخت و دارکوب
مناسب پنج تا شش سال
اهداف قصه: تقویت حس همدلی، همذاتپنداری و مسئولیتپذیری در کودکان
روزگاری در یک جنگل بزرگ، درختان بزرگ و تنومندی زندگی میکردند. آنها کنار یکدیگر چسبیده بودند و لانه حیوانات مختلفی بودند. یک درخت جوان در این جنگل بود که برگهای سبز و زیبای آن از سرش بیرون زده بود. درختان دیگر او را دوست داشتند. روزی درخت جوان زیر آفتاب گرم تابستان چشمهایش را بسته بود و چرت میزد. ناگهان با صدای تق تق تق از جا پرید و خیلی ترسید. یک پرنده آمده بود و داشت با نوک محکم و ذخیم خود تنه درخت را سوراخت میکرد. درخت جوان که خیلی دردش گرفته بود روبه پرنده کرد و گفت: آهای تو دیگر که هستی؟ چرا به من نوک میزنی؟ پرنده گفت: اسم من دارکوب است. میخواهم روی شاخههای تو لانه بسازم. پاییز که شروع شود هوا سرد است و من باید لانه گرم و نرمی درست کنم.
درخت جوان نگاهی به دارکوب کرد و گفت: آهان شنیده بودم شما دارکوبها در بدن درختان لانه میسازید. درخت جوان ناگهان شروع به خندیدن کرد و گفت: وااای خدایا یک نفر من را قلقک میدهد. وااای خدایا… کمک…قلقکم نده… خواهش میکنم.