قصه های داستان شعر کودکانه بچگانه کوتاه زیبا جالب خواندنی

قصه های داستان کودکانه کوتاه آموزنده زیبا جالب خواندنی

تبلیغات

تبلیغات

۲۰۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «قصه داستان برای کودک 4 ساله» ثبت شده است

قصه کودکانه قورباغه سبز

قصه کودکانه قورباغه سبز

داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - قصه داستان قورباغه سبز - قصه شب - داستان کوتاه کودکانه

جنگل و مرداب، ساکت ساکت بود. سنجاب، دارکوب، جوجه‏ تیغی و لک ‏لک در حال چرت زدن بودند؛ اماقورباغه‏ ی سبز، هنوز بیدار بود! او با دقّت، به این طرف و آن طرفش نگاه می‏کرد.

ناگهان...

ویز... ویز... ویز...

بیز... بیز... بیز...

وز... وز... وز...

یک مگس بزرگ نشست روی نوک دماغ سنجاب! سنجاب همان‏طور که چشم‏هایش را بسته بود، دستش را کوبید روی نوک دماغش.

مگس فرار کرد. دارکوب، جوجه‏تیغی و لک ‏لک چشم‏های‏شان را باز کردند. سنجاب دماغش را گرفت و گفت: «آخ... سوخت! مگس بدجنس!»

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    داستان کودکانه ماشین مورچه ای

    داستان کودکانه ماشین مورچه ای

    داستان قصه ماشین مورچه ای - داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - قصه شب - داستان کوتاه کودکانه

    این داستان کوتاه کودکانه، درباره زندگی سه مورچه است که هر روز برای تهیه غذا به سختی زحمت می کشند تا اینکه یک روز یکی از آنها فکری به ذهنش می رسد و …. .

    داستان ” ماشین مورچه ای” مخصوص کودکان مهد کودک و پیش دبستانی:

    سه تا مورچه با هم دوست بودن و هر روز برای تهیه غذا با هم بیرون می رفتن .اونا هرروز زحمت زیادی می کشیدن تا غذاهای سنگین رو به سمت خونه حمل کنن.

    یه روز مورچه ها یه خوراکی پیدا کردن که خیلی خوشمزه بود ولی خیلی خیلی هم سنگین بود و حملش برای اونا سخت بود. مورچه ها بعد از کلی تلاش تونستن خوراکی رو یه خورده جابجا کنن. بعد خسته شدن و هر کدوم یه گوشه روی زمین ولو شدن تا کمی استراجت کنن. یه دفعه یکی از مورچه ها صدا زد و گفت:

    راستی چرا ما ماشین نداریم؟چرا آدما چیزای سنگینشونو با ماشین حمل می کنن ولی ما همه چیزو باید روی دوشمون بگیریم؟

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه کودکانه درخت بخشنده

    قصه کودکانه درخت بخشنده

    داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 3 ساله - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - قصه داستان درخت بخشنده - قصه شب

    روزی روزگاری درختی بود ….
    و پسر کوچولویی را دوست می داشت .
    پسرک هر روز می آمد
    برگ هایش را جمع می کرد
    از آن ها تاج می ساخت و شاه جنگل می شد .
    از تنه اش بالا می رفت
    از شاخه هایش آویزان می شد و تاب می خورد
    و سیب می خورد
    با هم قایم باشک بازی می کردند .
    پسرک هر وقت خسته می شد زیر سایه اش می خوابید .
    او درخت را خیلی دوست می داشت
    خیلی زیاد
    و در خت خوشحال بود
    اما زمان می گذشت
    پسرک بزرگ می شد
    و درخت اغلب تنها بود
    تا یک روز پسرک نزد درخت آمد
    درخت گفت : « بیا پسر ، ازتنه ام بالا بیا و با شاخه هایم تاب بخور ،
    سیب بخور و در سایه ام بازی کن و خوشحال باش . »
    پسرک گفت : « من دیگر بزرگ شده ام ، بالا رفتن و بازی کردن کار من نیست .
    می خواهم چیزی بخرم و سرگرمی داشته باشم .
    من به پول احتیاج دارم
    می توانی کمی پول به من بدهی ؟
    درخت گفت : « متاسفم ، من پولی ندارم »
    من تنها برگ و سیب دارم .
    سیبهایم را به شهر ببر بفروش
    آن وقت پول خواهی داشت و خوشحال خواهی شد .
    پسرک از درخت بالا رفت
    سیب ها را چید و برداشت و رفت .
    درخت خوشحال شد .
    اما پسر ک دیگر تا مدتها بازنگشت …
    و درخت غمگین بود
    تا یک روز پسرک برگشت
    درخت از شادی تکان خورد
    و گفت : « بیا پسر ، از تنه ام بالا بیا با شاخه هایم تاب بخور و خو شحال باش »
    پسرک گفت : « آن قدر گرفتارم که فرصت بالا رفتن از درخت را ندارم ،
    زن و بچه می خواهم
    و به خانه احتیاج دارم
    می توانی به من خانه بدهی ؟

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه خرس کوچولو و زنبورهای عسل

    قصه خرس کوچولو و زنبورهای عسل

    داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - داستان قصه خرس کوچولو و زنبورهای عسل - قصه شب - داستان کوتاه کودکانه

    خرس کوچولو از خواب بیدار شد. دلش می خواست برای صبحانه یک دل سیر عسل بخورد. به طرف کندوی زنبورها به راه افتاد. اما چون هنوز خواب آلود بود و حواسش جمع نبود، وقتی به کندوی عسل رسید بی‌اجازه انگشتش را در ظرف عسل زنبورها زد و یک انگشت عسل برداشت. زنبورها از این کار خرس کوچولو عصبانی شدند و افتادند به جان او و شروع کردند به نیش زدن.

    خرس کوچولوی بیچاره از ترس به سمت رودخانه فرار کرد و شیرجه زد توی آب . این طوری زنبورها مجبور شدند دست از سر خرس کوچولو بردارند.

    خرس کوچولو دلش شکست و به خانه رفت و تصمیم گرفت دیگر سراغ عسل نرود. اما دو روز بعد اتفاق دیگری افتاد .وقتی خرس کوچولو کنار درختی نشسته بود، ناگهان سرو صداهای زیادی از سمت کندوها شنید. خرس کوچولو جلوتر رفت و دید کندوی زنبورهای عسل آتش گرفته است. خرس کوچولو با دیدن این صحنه بدون معطلی به سمت رودخانه رفت و سطلش را پر از آب کرد و برای نجات زنبورها برد. خرس کوچولو خیلی زود آتش را خاموش کرد و زنبورها را نجات داد و به خانه‌اش برگشت.

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه کودکانه پیشی و پاندا

    قصه کودکانه پیشی و پاندا

    داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - قصه شب - داستان کوتاه کودکانه - قصه داستان پیشی و پاندا

    یکی بود یکی نبود،غیر از خدا هیچ کس نبود
    همه ی بچه های حیوانات به مدرسه می رفتند و خانم آهو به آنها درس می داد. بچه ها خانم آهو را خیلی دوست داشتند. او خوش اخلاق و مهربان بود و قصه های قشنگی برای آنها تعریف می کرد.🤓
    روزی یک شاگرد جدید به مدرسه ی جنگل سبز آمد. او یک بچه خرس پاندای ساکت و غمگین بود که با هیچ کس حرف نمی زد. هر چه بچه میمون برایش شکلک درآورد نخندید.🐼🙉
    هر چه بچه خرگوش دورش چرخید و گوشهایش را تکان داد نتوانست او را بخنداند.🐰🐼
    جوجه پرنده ها هم ترانه های شاد خواندند و به او خوشامد گفتند، اما بچه خرس پاندا ساکت و اخمو نشست و به آنها اعتنا نکرد.🐥🐼
    خانم آهو که دید خرس پاندا خیلی ساکت است، به او گفت: پسر گلم برو با بچه ها بازی کن. آنها مهربانند و می خواهند دوست تو باشند.🐼

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه کرمولک شکمو

    قصه کرمولک شکمو

    داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - قصه داستان کرمولک شکمو - قصه شب - داستان کوتاه کودکانه

    یکی بود یکی نبود. کرمولک ، یک کرم کوچولو بود که بر خلاف بقیه دوستانش خیلی کرم تنبلی بود و همیشه یک جایی زیر سایه لم می داد و بازی بچه های دیگر را نگاه می کرد. هر چقدر دوست هایش به او می گفتند که با آن ها بازی کند ف همیشه با خمیازه می گفت : « نه ، من خسته ام ، باید استراحت کنم ، شما بازی کنید. » مادر و پدر کرمولک خیلی نگران بودند ، چون او خیلی تپل شده بود. مادرش مدام به او می گفت : « پسرم ، قند عسلم ، خوبه کمی ورزش کنی ، گاهی وقتا نرمش کنی ، تا کمی لاغر بکنی ، خودت رو راحت بکنی. » اما کرمولک گوشش بدهکار نبود ، هر روز صبح که از خواب پا می شد تا شب که می خواست بخوابد همه اش یک گوشه ای دراز کشیده بود و هله هوله می خورد.

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    داستان آرزوی زرافه کوچولو

    داستان آرزوی زرافه کوچولو

    داستان قصه آرزوی زرافه کوچولو - داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - قصه داستان برای کودک 3 ساله - قصه شب

    زرافه کوچولو آرزوهای عجیب و غریبی داشت.

    آرزوی زرافه کوچولویک شب آرزو کرد که گردنش خیلی خیلی دراز باشد. همان موقع، فرشته ی آرزو از آن جا گذشت. صدایش را شنید. به او لبخند زد. آن وقت گردن زرافه کوچولو دراز شد. دراز و درازتر. رفت و رفت تا به آسمان رسید. حالا سرش در آسمان بود وتنه اش روی زمین.
    زرافه کوچولو به این طرف و آن طرف نگاه کرد. همه جا پر از ستاره بود. اول، یک عالمه با ستاره ها بازی کرد، بعد، گرسنه اش شد. هام... هام... هام... ستاره ها را خورد. ماه را هم خورد. یک دفعه همه جا تاریک شد.
    زرافه کوچولو ترسید. مادرش را صدا زد. اما او کجا و مادرش کجا! مادرش آن پایین بود و خودش این بالا.
    آرزوی زرافه کوچولوزرافه کوچولو گریه اش گرفت فریاد زد: فرشته آرزو کجا هستی؟
    اما فرشته آرزو رفته بود تا آرزوی یک کوچولوی دیگر را برآورده کند.
    زرافه کوچولو سرش را روی یک تکه ابر گذاشت. این قدر گریه کرد که خوابش برد.
    صبح که بلند شد، سرش روی شکم گرم و نرم مادرش بود.
    آرزوی زرافه کوچولوزرافه کوچولو خندید. همه این ها ... یک خواب بود.

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    داستان کودکانه جوجه کلاغ پارک

    جوجه کلاغ پارک🌳

    داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - داستان قصه جوجه کلاغ پارک - قصه شب - داستان کوتاه کودکانه

    تابستان بود؛ مدرسه ها تعطیل شده بود و پارک بزرگ شهر هر روز پسین پر می شد از هیاهو و سر و صدای بچه ها. جان می گرفت از شور و شادی و خنده آنها. پی بازی بودند همه؛ در جنب و جوش؛ سرسره بازی، تاب و الاکلنگ، ترامپولین، هفت سنگ. گر چه گهگاهی هم صدای گریه کودکی که زمین خورده بود، یا بهانه گیری می کرد به گوش می رسید، اما از آن بالا اگر کسی پارک را می دید گوشه ای از بهشت را می دید انگار.
    بر فراز یکی از کاج های بلند، درست چسبیده به زمین بازی بچه ها لانه کلاغی بود.
    درون این لانه جوجه کلاغی که یک ماهی بود سر از تخم درآورده بود با پدر و مادرش زندگی می کرد. جوجه کلاغ که به تازگی چشمانش باز شده بود و پرهای سیاهش داشتند کم کم پدیدار می شدند هر روز پسین می آمد لبه لانه، سرک می کشید و با اشتیاق پایین را نگاه می کرد. او که این همه شادی و شادمانی را در بچه ها می دید دوست داشت زودتر بزرگ شود، بتواند پرواز کند و برود با بچه های آدمها بازی کند.
    یک روز همین آرزویش را به پدر و مادرش گفت. آنها به او گفتند ما نمی توانیم با انسان ها بازی کنیم چون برخی از آنها ما را آزار می دهند؛ در قفس زندانی می کنند، سنگ به ما پرت می کنند، چوب به ما می زنند، پرهای ما را می کنند. ما حتی نباید به آنها نزدیک شویم. خیلی از آنها هم خوبند و نه تنها ما را آزار نمی دهند بلکه به ما کمک هم می کنند؛
    خوراک و دون می دهند به ما، اگر بیمار شده باشیم درمانمان می کنند، اگر زخمی شده باشیم بر زخم هایمان مرهم می گذارند. اما مشکل اینجاست که ما نمی دانیم کدام انسان خوب است کدام انسان بد. برخی از انسانها برای ما دون می پاشند و وانمود می کنند با ما دوستند اما دنبال این هستند که ما پرنده ها را بگیرند و در قفس بیاندازند یا حتی بدتر بکشند.

  • ۱ لایک
  • ۰ نظر

    داستان کودکانه کاکتوس و جوجه تیغی

    داستان کودکانه کاکتوس و جوجه تیغی

    داستان قصه کاکتوس و جوجه تیغی - داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - قصه شب - داستان کوتاه کودکانه

    یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود.
    یک روز سولماز کوچولو و مادرش به بازار رفتند. سر راهشان یک گل فروشی بود.
    سولماز کوچولو جلوی گل فروشی ایستاد. دست مادر را کشید و گفت: «مامان ... مامان... از این گل های خاردار برایم می خری؟»
    مادر به گل های پشت شیشه نگاه کرد و گفت: «اینها را می گویی؟ اینها کاکتوسند.»
    بعد هم به داخل گل فروشی رفتند و یکی از آن گلدان های کوچولوی کاکتوس را خریدند. مادر گفت: «هفته ای یکی دو بار بیشتر به آن آب نده. خراب می شود.»
    آن وقت رفتند، خریدشان را کردند و به خانه برگشتند. سولماز کوچولو خوشحال بود.
    از گل کاکتوس خیلی خوشش آمده بود. او در خانه یک جوجه تیغی کوچولو هم داشت. جوجه تیغی سولماز را دید که گلدان کوچولوی کاکتوس را به خانه آورد و گوشه اتاقش توی یک نعلبکی گذاشت. بعد هم با یک استکان به آن آب داد.

    جوجه تیغی کوچولو با تعجب به گل کاکتوس نگاه می کرد. او نمی دانست که آن یک گل است. با خود گفت: «چه جوجه تیغی مسخره ای! چطوری آب می خورد!»
    دو روز گذشت. جوجه تیغی کوچولو گفت: «باید بروم نزدیک، شاید بتوانیم با هم دوست شویم. فکر می کنم خیلی خجالتی است!»
    بعد هم یواش یواش به گل کاکتوس نزدیک شد. جلوی آن ایستاد و گفت: «سلام... من تیغی هستم. تو اسمت چیست؟»ولی هیچ جوابی نشنید.

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    داستان کودکانه سیب معجزه گر

    داستان کودکانه سیب معجزه گر

    داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - داستان قصه سیب معجزه گر - قصه شب - داستان کوتاه کودکانه

    روزی روزگاری در یک روستایی درختی بود که هر پنج سال یک بار یکی از سیب هایش با بقیه فرق میکرد. هر کسی این سیب را میخورد آینده را میدید.
    پادشاهی سه پسرداشت که همگی برسر به قدرت نشستن به جای تخت پادشاهی با هم بحث می کردند .
    روزی پدر آنها را خواست و گفت فرزندان من وقت آن رسیده که من یکی از شماها را به عنوان پادشان به مردم معرفی کنم.
    من به شما ماموریت می دهم که هر سه بروید و گرانبهاترین شیئ دنیا را برایم بیاورید.
    هر کس گرانبهاترین را آورد آن را انتخاب خواهم کرد. هر سه کوله بارشان را جمع کرده و راه افتادند.
    هر کدام به سمتی رفتند پسر بزرگ به کشور چین رفته و کاسه ای بسیار گران قیمت را خرید و به سمت پدر برگشت .
    پسر وسطی به هندوستان رفت و طوطی سخنگویی را خریداری کرده و به پیش پدر برگشت . و لی پسر کوچک به جهانگردی روی آورد و هر که را که دانا می دید به پیش آن می رفت و چیزی یاد می گرفت. بطوری که هر چه پول داشت در این راه خرج کرد و مجبور شد به کار کردن روی آورد. وی در پی کار جویی سر از روستایی در آورد. در یش باغداری که پیر و فرسوده شده بود و صاحب زنی پیر بود رفت و در باغ او مشغول کار کردن شد.

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر