قصه کودکانه مورچه کوچولو در مزرعه موز
(مناسب چهار تا شش سال)
{اهداف قصه: تقویت حس همدلی، مهربانی و همذاتپنداری}
روزی از روزها مورچهی کوچکی به نام سیاهدونه در مزرعه بزرگ زندگی میکرد. چند کشاورز در این مزرعه موز میکاشتند. موزهای خوشبو و خوشگلی که هرروز زیر نور آفتاب گرم میخوابیدند تا رنگ پوستشان زرد شود و رسیده شوند. سیاهدونه هرروز از خواب بیدار میشد و با دوستانش از روی موزها سر میخوردنند و بازی میکردند.
سیاهدونه با دوستانش روی سر موزها میایستادند و دوردستها را نگاه میکردند. آنها عاشق موزها بودند و وقتی رنگ موزها زرد میشد از بوی آنها لذت میبردند. مزرعه موزها بهترین خانهای بود که سیاهدونه و دوستانش داشتند.
اما یک روز که سیاهدونه و دوستانش مشغول سرسره بازی روی موزها بودند ناگهان صدای گریهای شنیدند. گوشهایشان را تیز کردند و دنبال صدا را گرفتند. سیاهدونه و دوستانش دیدند یک بچه موز کوچولو زخمی شده و شاخه بالای سرش کمی شکسته است.
سیاهدونه رفت کنار بچه موز و او را دلداری داد. بچه موز اما دائم گریه و زاری میکرد و گفت: اااااه…خدایا..پوست زرد و خوشگلم خراشیده شده. شاخهام درد میکند… کمکم کنید. سیاهدونه با دوستانش دست به کار شدند. آنها از شاخهها پایین آمدند و خیلی زود چند شاخه نی پیدا کردند. از آن برای ساختن یک سوزن بزرگ استفاده کردند.
بعد سیاهدونه و دوستانش رفتند پیش آقای عنکبوت و مقداری نخ از او گرفتند و یک سوزن و نخ درست کردند و دوباره رفتند پیش موز کوچولو که داشت گریه میکرد. سیاهدونه با کمک دوستانش خیلی آرام شروع کرد به دوختن شاخه موز کوچولو. دوستان سیاهدونه هم تند تند و با صدای بلند برای موز کوچولو آواز میخواندند تا حالش خوب شود و دردی متوجه نشود.
موز کوچولو تا خواست دوباره داد و فریاد راه بیاندازد، سیاهدونه و دوستانش گفتند، دیگر تمام شد. ما شاخهات را دوختیم. حالا حالت خوب میشود. بیا دوباره با هم آواز بخوانیم تا حالت بهتر و بهتر شود.
قصه کودکانه میوه کاج
(مناسب پنج تا شش سال)
روزی روزگاری در حیاط یک خانهی بزرگ و قدیمی، یک درخت کاج زندگی میکرد. درخت، میوههای زیادی داشت. میوهها مانند کلبههایی سبز و گرد بر بلندای درخت کاج روییده بودند. میوههای کاج مانند کودکانی که به مادرشان چسبیدهاند از شاخههای قوی و زبر درخت کاج آویزان شده بودند و هر روز بزرگتر میشدند.
در بین میوههای کاج، یک میوهی کوچک بود که دلش میخواست هرچه زودتر بزرگ شود. او به خوبی میدانست که هرچه بزرگتر شود رنگ سبزش به رنگ قهوهای و جنس چوبی تبدیل میشود. او همیشه از بالای درخت بزرگ به پایین نگاه میکرد. یک حوض آبی بزرگ در وسط حیاط بود و یک ماهی قرمز کوچک در آن زندگی میکرد. میوهی کاج همیشه از بالای درخت به ماهی قرمز خیره میشد. او آرزو داشت وقتی کاملا بزرگ و رسیده شد، از درخت جدا شود و به درون حوض بپرد تا ماهی قرمز را ببیند. میوهی کاج خیلی دلش میخواست با ماهی قرمز دوست شود و بازی کند.
روزها گذشت و پاییز از راه رسید. برگهای درخت کاج یکی پس از دیگری به درون حوض میریختند و میوهی کاج هنوز هم منتظر بود تا از درخت کاج جدا شود. حوض پر از برگهای خشکیدهی کاج بود. میوهی کاج دیگر نمیتوانست ازبین برگهای خشکیده کاج که به درون حوض ریخته بودند، ماهی قرمز را ببیند. تا اینکه یک روز ظهر با وزیدن یک باد خیلی تند، ناگهان میوهی کاج از درخت جدا شد و با سرعت به درون حوض آب پرتاب شد. میوهی کاج بلند فریاد میزد: آهای ماهی قرمز من دارم میام پیشت و یکهو شالاپ… به درون حوض افتاد…
هوا سرد بود و باد میوزید. میوهی کاج شروع به لرزیدن کرده بود. احساس میکرد چیزی درونش تکان میخورد. البته او دیگر میوهی بزرگی شده بود. رنگش قهوهای شده بود و پوستهای چوبیاش از او محافظت میکردند. او که بیصبرانه به دنبال ماهی قرمز میگشت، فریاد زد: ماهی قرمز کجایی؟ من نمیتونم ببینمت. زود باش بیا تا ببینمت. ناگهان از لابهلای برگهای خشک روی آب، ماهی قرمز سرش را بیرون آورد و فریاد زد: من اینجام میوهی کاج، ایناها… منو ببین. میوهی کاج و ماهی قرمز با هزار سختی خودشان را از بین برگهای خشکیده روی آب عبور دادند و یکدیگر را بغل کردند. میوهی کاج بعد از چند ثانیه دوباره متوجه چیزی درون خودش شد. درست بود انگار چیزی درونش تکان میخورد. حتی وقتی با ماهی قرمز بازی میکردند و بالا و پایین میپریدند همین احساس را داشت.
میوهی کاج بالاخره تصمیم گرفت تا چیزی را که احساس میکرد به ماهی قرمز بگوید. ماهی قرمز جلو آمد و به پهلوهای میوهی کاج دست زد. او هم متوجه شده بود. انگار درون شکم میوهی کاج چیزهای کوچکی قرار داشتند و تکان میخورند. ماهی قرمز ناگهان متوجه مساله عجیب و جالبی شد. روبه میوهی کاج کرد و گفت: میوهی کاج تو درون دلت پر از دانه است!! آره تو خودت یک میوه هستی اما درون لایههای بدنت پر از دانههای کوچولو هست. این دانههای کوچک بچههای تو هستند.
میوهی کاج که خیلی تعجب کرده بود، نگاهی به خودش انداخت و متوجه شد ماهی قرمز درست میگوید. درون بدنش پر بود از دانههای کوچک گرد که در لایهایی مثل پر پروانه خوابیده بودند. ماهی قرمز گویی که یک دفعه کشف بزرگی کرده باشد به میوهی کاج گفت: تو الان باید از حوض بیرون بروی و از دانههای خودت مراقبت کنی. تو حالا مادر آنها هستی. من میدانم که مادر از بچههایش مراقبت میکند.
ماهی قرمز به میوهی کاج کمک کرد تا از آب بیرون برود و به روی زمین بنشیند. ماهی قرمز میوه کاج را محکم هل داد تا بیرون بپرد. یدفعه میوهی کاج از حوض بیرون افتاد و دانهها از بدنش بیرون پریدند…. میوه کاج از حال رفت. دوباره باد شروع به وزیدن کرده بود. باد با قدرت زیادی دانههای کوچولو را لابهلای خاک حیاط پرتاب میکرد. روزها به همین منوال گذشت. انگار میوه کاج به خواب عمیقی رفته بود. ماهی قرمز که شاهد تمام اتفاقات بود با خودش فکر کرد شاید بهتر باشد گاهی کمی آب روی میوهی کاج و دانههایش بپاشد تا آنها بیدار شوند.
میوهی کاج ناگهان با چند قطره آب از خواب پرید و وقتی چشمانش را به آرامی باز میکرد، چند جوانهی ظریف و کوچک بالای سرش دید که مثل رشتههایی نازک و سرحال ایستاده بودند. جوانهها اندکی سرشان را خم کردند و میوهی کاج را دیدند که آرام آرام بیدار میشود. جوانههای زیبا و سرحال همه با هم گفتند: مادر جان بیدار شدی؟
میوهی کاج از خوشحالی اشک درون چشمانش حلقه زد و از دیدن دانههای کوچکش که حالا تبدیل به جوانههای زیبایی شده بودند احساس غرور میکرد. او با صدایی لرزان از ماهی قرمز تشکر کرد و دوباره به خوابی عمیق و طولانی فرو رفت.
قصه کودکانه بستنی تنها
(مناسب چهار تا شش سال)
{با هدف: تقویت قوای تخیلپردازی کودکان، مهربای و همدلی بین کودکان}
یکی بود، یکی نبود. در یک شهر بزرگ و شلوغ، یک فروشگاه خیلی زیبا بود. این فروشگاه پر از خوراکیها مختلف و رنگارنگ بود. در قسمت خوراکیهای سرد، یک فریزر خیلی بزرگ بود که در شکمش پر از بستنیهای رنگارنگ و خوشمزه خوابیده بودند. همه بستنیها یک روز در کارخانه ساخته شده بودند و به این فروشگاه آمده بودند.
بستنیهای شکلاتی، یخی، شیری، نونی و انواع دیگر. بستنیها در شکم فریزر بزرگ خواب بودند و هرگاه کودکی آنها را میخرید و میخورد، آنها زنده میشدند و به شکم بچههای مختلف سفر میکردند. هربار که درب آن فریزر بزرگ باز میشد، بستنیها منتظر بودند که یک کودک آنها را بخرد و زود بخورد.
روزی از کارخانه بستنیسازی تعداد زیادی بستنی آمدند تا در فریز فروشگاه به خواب زمستانی خودشان ادامه دهند. یکی از این بستنیها به نام یخصورتی، آرزو داشت که هرچه زودتر یک کودک او را بخرد و بخورد. برای همین همیشه دلش میخواست نفر اول صف بستنیها باشد و روی دیگر بستنیها قرار بگیرد تا زودتر او را بخرند. روزی که کارگران فروشگاه میخواستند بستنیها را داخل فریزر بچینند، ناگهان یخصورتی لیز خورد و افتاد تَهِ فریزر.
یخصورتی آن پایین زیر همه بستنیهای دیگر افتاده بود و به خواب زمستانی رفته بود. هر روز بستنیهایی که بالای فریزر خوابیده بودند، خریده میشدند و با خوشحالی میرفتند اما یخصورتی، همانجا گیر کرده بود و هیچکس او را نمیدید. یک روز یخصورتی خواب میدید دو پسر بچه دوقلو به فروشگاه آمدهاند و او را خریدهاند اما افسوس که فقط یک خواب بود.
روزی پسرکی خوشحال و مهربان با مادر و پدرش به فروشگاه بزرگ آمدند. پسرک به لباس پدرش چسبیده بود و دائم از او بستنی میخواست. پدر رفت سراغ فریزر بستنیها. پسرک به پدرش گفت: بابایی لطفا برام شعبدهبازی کن و از تَهِ آنجا یک بستنیِ جادویی به من بده.
پدر دستش را برد داخل فریزر و درست یخصورتی را گرفت و بیرون آورد و گفت: عجی، مجی،لاترجی! این هم یک بستنی شگفتانگیز و جادویی. یخ صورتی بیدار شده بود و از خوشحالی نمیدانست چهکار کند؟ وقتی پسرک میخواست بستهبندی یخصورتی را باز کند و نوش جان کند، ناگهان چشمش به دختربچهای افتاد که پشت شیشههای فروشگاه بزرگ ایستاده بود و زُل زده بود پسرک و بستنی که در دست داشت.
پسرک نگاهی به بستنیاش کرد، دوباره به دختربچه پشت شیشهها کرد. یخصورتی لحظهشماری میکرد تا از بستهبندی خودش بیرون بیاید و زودتر وارد شکم یک کودک شود. سر و صورت دختربچهای که پشت شیشههای فروشگاه ایستاده بود خیلی کثیف بود، دمپاییهایش پاره بودند و پاهایش سیاه بودند. پسرک با دیدن دختربچه، از خوردن بستنی منصرف شد. با خودش فکر کرد من میتوانم یک بستنی به این دخترک بدهم تا او هم نوش جان کند و مثل من خوشحال باشد.
پسرک خیلی زود ماجرا را برای پدرش گفت و آنها یخصورتی را به دختربچه دادند. دختربچه از خوشحالی چشمانش برق زد. یخصورتی فهمیده بود که پسرک او را به یک کودک دیگر هدیه داده است. بستنیها وقتی بدانند یک کودک آنها را به کودک دیگری کادو میدهد خیلی خیلی بیشتر خوشحال میشوند.
دختربچه خیلی زود تشکر کرد و بستهبندی یخصورتی را باز کرد. یخصورتی از خوشحالی نزدیک بود آب شود. دختربچه با لذت او را خورد و یخصورتی به شکم دخترک سفر کرد.
قصه کودکانه کمد اسباب بازی ها
(مناسب پنج تا شش سال)
{با هدف: پرورش قوه تخیل، ترویج مهربانی و مسولیتپذیری}
یکی بود یکی نبود. غیر از خدای مهربان هیچکس نبود. در یک شهر بزرگ و شلوغ، پسرکی با پدر و مادرش در یک خانه کوچک زندگی میکردند. پسرک تمام اسباببازیهای خود را در کمد خانهشان چیده بود. هرروز درب کمد را باز میکرد و آنها را نگاه میکرد. با چند اسباببازی بازی میکرد و دوباره آنها را سرجایشان قرار میداد.
روزی بعد از اینکه پسرک درب کمد را بست، توپِ پشمالو از خواب اسباببازیها بیدار شد. چشمهایش را باز کرد، همه جا تاریک بود و خیلی ترسید. ناگهان، فریاد زد: من میترسم، اینجا کسی نیست؟ یکدفعه ماشین آمبولانس، بیدار شد و چراغهایش را روشن کرد. چراغهای قرمز آمبولانس، همه جای کمد اسباببازیها را روشن کرد. ناگهان همه اسباببازیها از نور او بیدار شدند و به یکدیگر نگاه کردند. توپها، ماشینها و عروسکها با تعجب به یکدیگر نگاه میکردند.
اسباببازیها تا به حال در خواب رنگارنگ بودند. خوابی که مخصوص اسباببازیهاست. اگر یکی از اسباببازیها خواب ببیند و از خواب بپرد، ممکن است دیگر اسباببازیها را هم بیدار کند. مثل همین حالا که توپ پشمالو از خواب پریده بود و بقیه اسباببازیها را از خواب بیدار کرده بود.
توپ پشمالو و بقیه اسباببازیها شروع کردند به خوش و بش کردن و آشنا شدن با یکدیگر. همین طور که مشغول حرف زدن و خوشحالی بودند، صدایی شنیدند. یک نفر داشت گریه میکرد. اسباببازیها نگاهی کردند و دنبال صدا گشتند.
یک سرباز کوچولو افتاده بود لای درِ کمد. انگار حرکتِ در باعث شده بود، سرباز بیوفتد آن پایین. دو تا از عروسکها همراه با توپ پشمالو کمک کردند و سرباز را از لایِ در نجات دادند. وقتی سرباز را نجات دادند او هنوز هم داشت گریه و زاری میکرد. اسباببازیها با تعجب به او نگاه کردند و پرسیدند، چرا باز هم گریه میکنی؟ ما که تو را نجات دادیم. سرباز گفت: کیف و تفنگ من گم شدهاند و بدون آنها دیگر نمیتوانم یک سرباز باشم.
اسباببازیها و سرباز، همه مشغول گشتن شدند. آنها همه جا را زیرورو کردند اما کیف و تفنگ را پیدا نکردند. ناگهان درِ کمد باز شد. پسرک، یعنی صاحب اسباببازیها آمده بود تا به اسباببازیها سر بزند. در همین حین، توپ پشمالو، تفنگ و کیف سرباز کوچولو را دید که بیرونِ کمد افتاده بودند. توپ پشمالو خودش را به زمین انداخت و خیلی آرام در گوش تفنگ و کیف گفت: زود باشید، سوار پشت من شوید تا شما را ببرم پیش سرباز کوچولو.
تفنگ و کیف خیلی زود بر پشت توپ سوار شدند. توپ پشمالو که خیلی باهوش بود، آرام آرام قل خورد و رفت کنار درِ کمد منتظر شد تا پسرک در را ببند. توپ پشمالو خیلی محکم، کیف و تفنگ را بر پشت خود گرفته بود و حواسش به اطراف بود. وقتی پسرک خواست درِ کمد را ببندد، توپ پشمالو سریع خودش را به داخل کمد انداخت.
سرباز کوچولو، کیف و تفنگ خودش را بر روی دوشِ توپ پشمالو دید. از خوشحالی فریاد کشید: هورررا… . او پرید و کیف و تفنگ خودش را برداشت و گفت: حالا من یک سرباز واقعی شدم. اسباببازیهای مهربون خیلی ازتون ممنونم.