قصه کودکانه ابر کوچولو و مامانش
ابر کوچولو، ناراحت بود. رفت پیش مامان ابر. مامان ابر گفت: چی شده؟ باز با ابرهای دیگر دعوایت شده؟
ابر کوچولو گفت: نه! با باد دعوایم شده است. هی مرا هُل می دهد و میزند به ابرهای دیگر.
مامان ابر خندید و گفت: باد دوست ماست. مگر تو دوست نداری باران شوی؟
چشم های ابر کوچولو برق زد. آرزو داشت باران شود. برود روی زمین. گل های کوچولو را آب بدهد. با قطره های توی رودخانه همبازی شود.
ابر کوچولو گفت: دوست دارم باران شوم.