قصه آلیس در سرزمین عجایب

قصه داستان آلیس در سرزمین عجایب - داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - قصه داستان برای پیش دبستانی - قصه برای دبستانی ها

قسمت اول:

یک روز گرم تابستان ، آلیس و بچه گربه ی ملوسش ، دینا روی شاخه ی درختی نشسته بودند . زیر درخت ، خواهر آلیس در حال خواندن کتاب تاریخ با صدای بلند بود . اما آلیس به او گوش نمی کرد و در دنیای رویاهای خود غوطه ور بود . دنیایی که در آن خرگوش ها لباس می پوشند و در خانه های کوچک زندگی می کردند . آلیس دینا را برداشت و از درخت پایین آمد ، درست همان موقع ، یک خرگوش سفید را در حال فرار دید که یک ساعت بزرگ را محکم با پنجه هایش گرفته بود .خرگوش سفید ، همان طور که می دوید زیر لب می گفت : دیرم شده ! دیرم شده ! آلیس بهت زده گفت :«چقدر دقیق ! یک خرگوش برای چه ممکن است دیرش شده باشد !؟ » و فریاد زد خواهش می کنم صبر کن من هم بیایم .اما خرگوش نایستاد و همچنان با صدای بلند گفت که « دیرم شده ! دیرم شده ! » و در سوراخ بزرگی پای درخت ناپدید شد . آلیس که حس کنجکاویش تحریک شده بود .، دنبال خرگوش با فشار و زحمت وارد سوراخت تنگ شد و چهار دست و پا داخل تونل شروع به حرکت کرد . ناگهان آلیس احساس کرد که از جای بلندی افتاده است و با سرعت رو به پائین سقوط می کند . هر لحظه پائین و پائین تر اما خوشبختانه لباس او مثل بالن پر از بادی شد و مانند چتر نجات او را از سقوط نجات داد . او در فضای تونل شناور بود و به آهستگی و بی وزنی در طول تونل به جلوی حرکت می کرد بر روی دیوارهای تونل ، تابلوهای عجیب و غریبی دیده می شد اثاثیه و مبلمان داخل آن هم خیلی عجیب بودند بالاخره آلیس به انتهای تونل رسید خرگوش سفید در انتهای یک راهروی خیلی بلند که در گوشه تونل قرار داشت دوباره ناپدید شد ، آلیس فریاد زد « صبر کن !» و دنبال او دوید . در انتهای راهروی بلند و باریک یک در بسیار کوچولو قرار داشت . آلیس دستگیره را تکان داد ، صدایی گفت : هی ! این صدا از دستگیره در بود . آلیس گفت :« من می خواهم دنبال خرگوش سفید بروم ، خواهش می کنم بگذارید داخل شوم » دستگیره پاسخ داد « متأسفم تو خیلی بزرگی ، کمی از محتویات داخل ان بطری بخور .» آلیس به اطراف نگاهی انداخت و یک بطری پیدا کرد که روی ان نوشته شده بود « مرا بنوش » آلیس اول چند قطره از آن را امتحان کرد و بعد تا قطره اخر ان نوشید . در همان لحظه آلیس شروع به کوچک شدن کرد . او به قدری کوچک شد که از ان در کوچولو به راحتی می توانست عبور کند .ان سوی در آلیس در ابتدای یک جنگل بزرگ بود ناگهان دوباره خرگوش سفید را از دور لابه لای درختان دید و شروع به دویدن به دنبال او کرد . اما هنوز چندی نگذشته بود که دو مرد چاق و کوتوله که کاملاً شبیه به هم بودند راه را سد کردند . نام های انان « مثل » و « مانند » بود . آلیس گفت : اسم من هم آلیس است . من می خواهم بدانم که خرگوش سفید از کدام طرف رفته !؟دو مرد کوتوله همزمان با هم شروع به صحبت کردند . آلیس نمی توانست بفهمد که انها چه می گویند . بنابراین تصمیم گرفت که جهت دیگری را برای ادامه مسیرش انتخاب کند . آلیس خیلی زود به خانه ی کوچکی رسید همان طور که به طرف خانه می رفت خرگوش سفید را دید که از در ورودی خانه بیرون پرید او لباس جدیدی به تن داشت که یک بلوز با یقه ای چین دار بود . خرگوش دوباره فریاد زد « خدای من دیرم شده ! دیرم شده ! » سپس رو کرد به الیس و گفت : « برو دستکش های من را بیاور ! » آلیس از این که خرگوش با او صحبت کرده بود خیلی هیجان زده شد و فورا داخل خانه ی کوچک رفت .آلیس همه جا را دنبال دستکش گشت ولی به جای ان یک شیشه حاوی چند بسکویت پیدا کرد ، بسکویت ها به نظر خوردنی و خوشمزه می آمدند بنابراین بی درنگ یکی از انها را برداشت و خورد … ناگهان شروع کرد به بزرگ شدن ، بزرگ و بزرگتر و خیلی زود از حجم خانه بزرگتر شد ، دستهایش از پنجره ها و پاهایش از در بیرون زدند .آلیس با خود گفت : ممکن است اگر چیز دیگری پیدا کنم و بخورم دوباره کوچک بشوم . او دستهایش را تا انجا که می توانست دراز کرد و از توی باغ روبروی خانه یک هویج کند و وقتی آن را خورد ، دوباره شروع کرد به کوچک شدن آلیس خیلی زود دوباره به قدری کوچک شد که می توانست از در ورودی خانه عبور کند . خرگوش از اینکه می دید ان هیولا ناپدید شده است خیلی خوشحال بود و دوباره شروع به دویدن به سمت پائین باغ کرد .آلیس هم شروع به دویدن دنبال خرگوش کرد . اما حالا چون خیلی کوچک شده بود علف ها به نظرش جنگل عظیمی می آمدند . که ناگهان با شنیدن صدایی خواب آلود درجا میخکوب شد . ان صدای عجیب پرسید « الیس حالت چطور است ؟! » آلیس وقتی خوب نگاه کرد ، کرمی را دید که زیر سایه یک قارچ لم داده بود .آلیس پاسخ داد من آلیس هستم و آرزو دارم که بلندتر شوم … کرم درخت ناگهان تبدیل به یک پروانه زیبا شد و گفت: ...