داستان کودکانه روباه نادان گربه دانا
گربه ای به روباهی رسید .گربه که فکر می کرد روباه حیوان باهوش و زرنگی است ، به او سلام کرد و گفت: حالتان چطور است؟
روباه مغرور نگاهی به گربه کرد و گفت : ای بیچاره! شکارچی موش! چطور جرات کردی و از من احوالپرسی می کنی؟ اصلا تو چقدر معلومات داری؟ چند تا هنر داری؟
گربه با خجالت گفت: من فقط یک هنر دارم
روباه پرسید: چه هنری؟
گربه گفت: وقتی سگها دنبالم می کنند ، می توانم روی درخت بپرم و جانم را نجات بدهم.
روباه خندید و گفت : فقط همین؟ ولی من صد هنر دارم . دلم برایت می سوزد و می خواهم به تو یاد بدهم که چطور با ید با سگها برخورد کنی.
در این لحظه یک شکارچی با سگهایش رسید . گربه فوری از درخت بالا رفت و فریاد زد عجله کن آقا روباه.
تا روباه خواست کاری کنه ، سگها او را گرفتند.
گربه فریاد زد: آقا روباه شما با صد هنر اسیر شدید؟ اگر مثل من فقط یک هنر داشتید و این قدر مغرور نمی شدید، الان اسیر نمی شدید.